نشستم منتظر که نوبتم شـه، یهو مامان میاد میره پیش منشی، باز نگاه میکنم میبینم مامان نیست، چقدر دلم تنگ شده براش. از مطب میام با شیدا میرم بیرون، کلی درد دل میکنیم باهم، خیلی حالم بهتر میشه وقتی میبینم یکی اینهمه درکم میکنه. کتفم خیلی در میکنه. میام برای بابا افطار آماده میکنم و به زولبیا ناخنک میزنم و والیبال میبینم. اینقدر خستهم که فقط ظرفارو میریزم تو ظرفشویی و میرم تو رختخواب. صبح انگار که یکی محکم زده باشه توی سرم، گیجم، منگم. انگار مغزم خوابه هنوز. سردرد، درد کتفو از یادم برده. تا ساعت کاریم تموم شه هزاربار ساعتو نگاه میکنم، کند شده. میام میبینم بابا همه ظرفارو شسته و مرتب چیده توی آبچکون. کیف میکنم. نهارمو گرم میکنم و میخورم و با مامان حرف میزنم. بعدشم خستهترین خسته میرم تو رختخواب تا وقت کلاس ورزش.
[ بیست و یکم خرداد ۱۳۹۶ ] [ 15:31 ] [ marYam ]
[ ]
برچسب : نویسنده : cornpopy بازدید : 67